اختصاصی/گیلان صدر، مهتا صدری: وقتی پسرم گفت می خواهم به جبهه بروم، سه روز با او قهر بودم. سه فرزند کوچکتر از او داشتم. او فرزند اول و کمک حالم بود. اولین نوه خانواده! خداوند چنان اخلاق خوبی به او داده بود که همه فامیل دوستش داشتند.
این جملات را مادر شهید قربان حسین فتحی می گوید. او امروز به مناسبت روز مادر، دعوتم را برای گفتگو پذیرفته است، به گلزار شهدا آمده که با لهجه شیرین کردی اش آنچه بر سرش رفته را بازگو کند. روایت او از زمستان تلخ سال ۶۲ تا امروز، روایت لحظه لحظه عمر هزاران مادریست که پیکر پاره پاره فرزندانشان را به آغوش کشیده و در خاک گذاشته اند، مادرانی که بسیاریشان هنوز نشانی از فرزندانشان نیافته اند و… بازخوانی تاریخ حسرتهای ناتمام یک ملت!
حسینیه گلزار شهدای رشت، بهترین انتخاب برای این دیدار به مناسبت فرا رسیدن روز زن و مادر است. او گویا برای مادری کردن بدنیا آمده است و میتواند به جای همه مادرانی که فرزندانشان در گلزار شهدا آرمیده اند، برای آنها مادری کند. هنوز شروع به صحبت نکرده ایم که به سمت مزار یکی از شهدا میرود. شهید از بستگانش است. مینشیند، دستهای مهربانش را روی سنگ مزار می کشد و زیر لب دعا میخواند. نوه جوانش که همراهیش می کند، پیشتر گفته بود: مادر بزرگم کرد است و صحبت کردن به فارسی برایش کمی سخت. هرکجا متوجه نشدید، من برایتان توضیح می دهم. اما او اشتباه می کند. هیچ کلمه ای رساتر از چشم های خیس مادر برای توضیح حالش نبود…
چشم های زلالش را پاک می کند و ادامه می دهد: روز عید قربان به دنیا آمد. پدرم اسمش را گذاشت قربان حسین. قربانی راه حسین(ع) هم شد. هنوز هجده سالش پر نشده بود که گفت: میخواهم به جبهه بروم. با رفتنش مخالفت زیادی کردم. اوایل انقلاب بود. ما که اصلا نمیدانستیم جبهه چیست؟ اما او میدانست برای چه میرود!
با بغض میگوید: ما در روستای جعفرآباد خلخال زندگی می کردیم. پسرم یکماه در هروآباد اردبیل برای اعزام به جبهه آموزش دید. زمستان بود. آن سال برف و کولاک تمام نمیشد. بچه هایم کوچک بودند. همه چیز دست به دست هم داده بود که برای آخرین بار نتوانم بروم بچه ام را ببینم. از همانجا اعزام شد جبهه. رفت و دیگر برنگشت…
هرگز فکرش را هم نمی کردم شهید بشود. اما روزی که شهید شد، من آگاه بودم. روز شهادتش بی دلیل بدنم می لرزید. دیدم باران می بارد، رفتم بیرون خانه به آسمان نگاه کردم و رو به پدرش گفتم: هوا که خوب بود؛ چرا ناگهان باران گرفت؟ از همانجا گریه ام شروع شد. آشوب بودم. پس فردای آن روز، خبر شهادتش به ما رسید.
خبر شهادتش را که آوردند، باردار بودم. حال خودم را نمیفهمیدم. توی قبرستان میافتادم و بلند میشدم و سکندری میخوردم که بتوانم خودم را برسانم به پسرم. اما ندیدمش! همه مردم گریه و زاری می کردند. روستای ما پر از آدم شده بود.
اوایل انقلاب بود. در روستای ما تا آنوقت کسی شهید ندیده بود. از همه روستاهای اطراف برای تشییع شهدایمان آمده بودند. ما سه مادر بودیم که فرزندانمان هر سه با هم به جبهه رفته بودند و پیکر هر سه را با هم بازگرداندند. نفهمیدیم چطور دفنشان کردند. در ازدحام جمعیت اصلا کسی به فکر ما نبود. دفنش را به چشمم ندیده ام. هنوز اگر کسی با عجله به خانه ام بیاید، منتظرم که خبر بیآورد او بازگشته است. البته شبی توی خواب یک نفر صدایم کرد و گفت: بیا برویم پسرت را نشانت بدهم. پرسید: نشانه شهیدت چیست؟ گفتم از خانه که میرفت، انگشت دست راستش زخمی بود. در را که باز کرد، دیدم پسرم آرام توی قبر خوابیده. دستهایش روی سینه اش بود. آن فرد سه بار از من پرسید: شناختی؟ گفتم بله! بله! بله…همان انگشت زخمی اش را نشانش دادم و… از خواب بیدار شدم.
به وصیتنامه پسرش اشاره می کند و می گوید: نمیخواست دین کسی بر گردنش بماند؛ خوب بود که خدا او را در راه حسین( ع) شهید میخواست. در وصیت نامه ای که از جبهه بدست ما رسید، نوشته بود: مادر جان! من به چند نفر بدهکارم. یکبار رفته بودم دکتر، ویزیت دکتر را کس دیگری پرداخت کرد. یکبار هم کرایه ماشینم از رشت به خلخال را فلانی. به همراه وصیتنامه ۲۵۰ تومان پول از جبهه فرستاده بود که قرض هایش را بدهم.
عکس فرزند شهیدش را از توی پلاستیکی در کیفش بیرون میکشد، نشانم میدهد و می گوید: میدانی! من هنوز، بعد گذشت ۳۸ سال از شهادتش، هر روز با قاب عکس بچه ام حرف میزنم. هرگز داغش برایم سبک نشد. انگار همین امروز شهید شده است. روزی یکی دو بار برایش گریه میکنم. هرلحظه دلم آشوب می شود.
۱۴ سال است همسرش مرحوم شده، ۹ فرزند دیگرش را سر و سامان داده و تنها زندگی می کند. میپرسم: مردم به شما سر میزنند؟ آه می کشد و جواب می دهد: مردم اگر به دیدن ما بیایند یا نیایند هم فرقی نمی کند؛ ما از دلمان میکشیم. سوز دلمان که خاموش نمی شود. هرکس درد خودش را می کشد؛ از درد دیگری که خبر ندارد …
او ادامه میدهد: مزار پسرم در روستایمان است اما مزار دو شهید گمنام در مسکن مهر رشت است که هروقت دل تنگ می شوم، میروم کنار آنها میشینم و فاتحه می خوانم. به آنها میگویم: من هم جای مادر شما!
درد ودلش تمام که می شود، میپرسم: آیا هرگز به خودتان گفته اید ای کاش نگذاشته بودم برود؟ از رفتنش پشیمان نیستید؟با تاکید میگوید: نه! نه! هرگز! همه یک روز می خواهیم بمیریم؛ حالا چه بهتر که در راه امام حسین(ع) باشد!
راستی این زن، نامش مادر است. نام دیگری ندارد!
بسیار زیبا و دلنشین
داغ مادران شهدا، گریبانگیر آنانی است که پس از رسیدن به مناصبی که شبها خوابش را می دیدند، به میمنت از گلزار شهدا بازدید می کنند اما به محض نشستن پشت آن میز لعنتی، می شوند غلام حلقه به گوش اربابانشان…
اسم شهید را منی درک می کنم که شاهد تشییع پیکر عباس دوران در زمان سربازیم بودم.
وقتی از شهید حرف می زنیم، باید بدونیم که شهادت یعنی، دوری از همه عزیزان.بودنِ در غریبی و گشنگی و تشنگی و …